دل نوشته
سلام عسل مامان
الان ساعت 12 شب وتو رفتی پیش اجون بخوابی داشتم وبلاگتو ابدیت میکردم یه دوست تازه پیدا کردم مامان رامیلا درد دل اونو خوندم دیدم درست میگه وقتی اسباب بازی هاتو تو اتاقت یا پذیرایی میرختی عصبانی میشدم یا وقتی بابات از سر کار می اومد وباهات بازی میکرد میگفتم من از صبح این خونه رو تمیز کردم به هم نریزید ولی فهمیدم تا کی میخوای بازی کنی واسباب بازی بریزی فوقش چند سال بیشتر نیست مامانم میگه یادت رفته بچگی خودت اون زمان ما خونه اجاره بودیم حیاط خونه دست صاحبخونه بود بعضی وقتها کلید رو میداد من وخاله ات از پنجره اسباب بازی ها رو با طناب میفرستادیم حیاط وتا شب بازی میکردیم الان خالت رفته ایذه ومن موندم خاطرات حالا عیبی نداره مامان جون بریز من خودم جمع میکنم
وقتی دعوات میکنم خودتو مثل نی نی کوچولو میکنی ومیای تو بغلم
که من یادم بره واسه چی عصبانی شدم اگه شادبودی اهسته بخند تا غم بیدار نشود و اگه غمگین بودی آرام گریه کن تا شادی نامید نشود