ریحانه خانم دختر گل مامان وبابا

دل نوشته

1392/9/1 14:46
نویسنده : آنه
106 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عسل مامان

الان ساعت 12 شب وتو رفتی پیش اجون بخوابی داشتم وبلاگتو ابدیت میکردم یه دوست تازه پیدا کردم مامان رامیلا درد دل اونو خوندم  دیدم درست میگه وقتی اسباب بازی هاتو تو اتاقت یا پذیرایی میرختی عصبانی میشدم یا وقتی بابات از سر کار می اومد وباهات بازی میکرد میگفتم من از صبح این خونه رو تمیز کردم به هم نریزید ولی فهمیدم  تا کی میخوای بازی کنی واسباب بازی بریزی فوقش چند سال بیشتر نیست مامانم میگه یادت رفته بچگی خودت   اون زمان ما خونه اجاره بودیم حیاط خونه دست صاحبخونه بود بعضی وقتها کلید رو میداد من وخاله ات از پنجره اسباب بازی ها رو با طناب میفرستادیم حیاط وتا شب بازی میکردیم الان خالت رفته ایذه ومن موندم خاطرات  حالا عیبی نداره مامان جون بریز من خودم جمع میکنم 

 

 

 

وقتی دعوات میکنم خودتو مثل نی نی کوچولو میکنی ومیای تو بغلم 

که من یادم بره واسه چی عصبانی شدم                            اگه شادبودی     اهسته بخند تا غم بیدار نشود      و اگه غمگین بودی  آرام گریه کن تا شادی نامید نشود

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)